همسری مهربان و بی نظیر ...
همسرش رفته بود تنها بود ...
راز و نیاز می کرد
که صدایی شنید ...
- #بخوان
-چه بخوانم؟
-بخوان به نام #پروردگار ت ...
-ولی من خواندن و نوشتن نمیدانم ...
- ای محمد ...
ا#اقْرَأْ_بِاسْمِ_رَبِّکَ_الَّذِی_خَلَقَ ...
در دلش غوغایی بود تمام تنش به لرزه افتاده بود
چیزی انگار بر دلش #نازل شده بود که او را می لرزاند ...
نماینده ی #پروردگار ش با او سخن می گفت ...
همان پروردگاری که روزها و شبها به عبادتش مشغول بود و بارها صدایش کرده بود...
و حال ...
جواب می شنید
#بخوان ....
#بخوان به نام #پروردگار ت ..
هزارن #فرشته نیز او را همراهی می کردند.
انگار باری عظیم از از #آسمان حمل می کردند .
تاج #رسالت بر سر خویش دید .....
این تاج همان بار عظیم آسمانی بود ...
حال او #پیامبر_الهی بود ...
ختم رسل ...
هنوز #نور را دیده می شد ...
نوری که از #کوه _نور دیده می شد ابتدایش به آسمان می رسید و انتهایش به #حرا .....
همان خلوتگاه #محمد(صل الله علیه و آله) .....
عبادتگاه #محمد(صل الله علیه و آله) .....
بین #فرشته ها چه جشنی به پا بود برای این تاج گذاری ....!
70 هزار فرشته دعوت بودند ...
#جبرئیل و #میکاییل مراسم تاجگذاری را برای آخرین #رسول انجام دادند....
فرشتگان مسرور از این جشن آسمانی و زمینی ...
ولی .... #محمد(صل الله علیه و آله) .....
#أَیُّهَا_الْمُزَّمِّلُ شده بود ...
انگار عظمتی بر قلبش #نازل شده بود که تاب آن نداشت و بر خود می لرزید ...
آری .....
کلام #پروردگار ش بود ......
امر #رسالت .....
با خود مرور می کرد .... : #اقْرَأْ_بِاسْمِ_رَبِّکَ_الَّذِی_خَلَقَ .....