روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود. و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم. |
|
|
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود. و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم. |
|
|
داستانهای کوتاه از پیامبر اکرم (ص)
سوال یک دختر بچه 9 ساله شیعه از تمام کارشناسان شبکه های وهابی:
ما در کلاس که 24 نفر هستیم،معلم ما وقتی میخاد از کلاس بیرون بره،به من میگه:
خانم محمدی،شما مبصر باش تا نظم کلاس بهم نریزه...و به بچه ها میگه: بچه ها،شما گوش به حرف مبصر کنید،تا من برگردم
شما میگید پیامبر (ص) از دنیا رفت و کسی را به جانشینی خودش انتخاب نکرد،
آیا پیامبرصلی الله علیه و آله،به اندازه معلم ما،بلد نبود یک مبصر و یک جانشین بعد از خودش تعیین کند که نظم جامعه اسلامی بهم نریزد؟!
مضمون نامه:
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت جناب خدا!
سلام علیكم
اینجانب بنده شما هستم. از آنجا كه شما در قرآن فرموده اید:«و ما من دایه فی الارض الا الله رزقها؛ هیچ موجود زندهای نیست الا اینكه روزی او بر عهده من است» من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما در روی زمین. و در جای دیگر قرآن فرمودهاید: «ان الله لا یخلف المیعاد؛ مسلما خدا خلف وعده نمیكند»
بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم:
- خانهای وسیع
- همسری زیبا و متدی
- یك خادم
- یك كالسكه و سورچی
- یك باغ
- مقداری پول برای تجارت
لطفا پس از هماهنگی به من اطلاع دهید.
مدرسه مروی - حجره شماره 16 - نظرعلی طالقانی
ظر علی بعد از نوشتن نامه با خودش فكر میكند كه نامه را كجا بگذارم؟ میگوید مسجد خانه خداست. پس به مسجد امام در بازار تهران (مسجد شاه آن زمان) میرود و نامه را در سوراخی در دیوار مسجد قایم میكند و با خودش میگوید: حتما خدا پیدایش میكندو به مدرسه بازمیگردد.
فردای آن روز، ناصرالدین شاه با درباریها میخواستند به شكار بروند. كاروان او از جلوی مسجد میگذشت. از آنجا كه به قول پروین اعتصامی:
نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد و خاك سرگردان ماست
ناگهان به اذن خداوند، باد تندی شروع به وزیدن میكند و نامه نظرعلی را روی پای ناصر الدینشاه میاندازد. ناصرالدین شاه نامه را میخواند و شكار را كنسل كرده دستور میدهد كاروان به كاخ برگردد. او یك پیك به مدرسه مروی میفرستد و نظرعلی را به كاخ فرامیخواند. وقتی نظرعلی را به كاخ آوردند، دستور میدهد همه وزرایش جمع شوند و میگوید: «نامهای را برای خدا نوشته بودند، ایشان به ما حواله فرمودند. پس ما هم باید انجامش دهیم»
و دستور میدهد همه خواسته های نظرعلی یك به یك اجرا شود.
مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد. کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند. سنگ زیبای درون چشمه دید، آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد.در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی به حالت ضعف.....