همیشه با ابراهیم غریبی میكرد، ولی آن روز بازیش گرفته بود. ابراهیم هم اصلاً محل نمیگذاشت.
همیشه وقتی میآمد مثل پروانه دور ما میچرخید، ولی اینبار انگار آمده بود كه برود. خودش میگفت «روزی كه من مسئلهی محبت شما را با خودم حل كنم، آن روز، روز رفتن من است.» عصبانی شدم و گفتم «تو خیلی بیعاطفهای. از دیشب تا حالا معلوم نیست چته.» صورتش را برگردانده بود و تكان نمیخورد. برگشتم توی صورتش. از اشك خیس شده بود.بندهای پوتینش را یك هوا گشادتر از پاش بود،با حوصله بست.
مهدی را روی دستش نشاند و همینطور كه از پلهها پایین میرفتیم گفت «بابایی! تو روز به روز داری تپلتر میشی. فكر نمیكنی مادرت چهطور میخواد بزرگت كنه؟» و سفت بوسیدش.
چند دقیقهای میشد كه رفته بود. ولی هنوز ماشین راه نیافتاده بود. دویدم طرف در كه صدای ماشین سر جا میخكوبم كرد. نمیخواستم باور كنم. بغضم را قورت دادم و توی دلم داد زدم «اونقدر نماز میخونم و دعا میكنم كه دوباره برگردی.
امام علی - علیه السّلام - فرمود: اعمال همه بر باد است، مگر آنچه از روی اخلاص باشد.
«غررالحكم، ح 1400»
بارها به من می گفتند: «این چه فرمانده لشکری است که هیچ وقت زخمی نمی شود؟
برای خودم هم سؤال شده بود،
از او می پرسیدم: تو چرا هیچ وقت زخمی نمی شوی؟
می خندید ،حرف تو حرف می آورد و چیزی نمی گفت.
آخر، شب تولد مصطفی رازش را به من گفت: «پیش خدا کنار خانه اش، از او چند چیز خواستم:
اول: تو را،
بعد: دو پسر از تو تا خونم باقی بماند
بعد هم اینکه اگر قرار است بروم زخمی یا اسیر نشوم.
آخرش هم اینکه نباشم توی مملکتی که امامش توش نفس نکشد.» همین هم شد