جاده هاي كردستان آن قدر نا امن بود كه وقتي مي خواستي از شهري به شهر ديگر
بروي،مخصوصا توي تاريكي،بايد گاز ماشين را مي گرفتي،پشت سرت را هم نگاه نمي كردي
اما زين الدين كه همراهت بود،موقع اذان بايد مي ايستادي كنار جاده تا نمازش را بخواند.اصلا راه
نداشت.بعد از شهادتش،يكي از بچه ها خوابش را ديده بود؛توي مكه داشته زيارت مي كرده
یک عده همراهش بودند: گفته بود تو این جا چیکار می کنی؟
جواب داده بود:«به خاطر نمازهاي اول وقتم، اين جا هم فرمانده ام.»