پرنده ای پارچه را از دست من ربود و دور شد
و الان محزون و بی پول و گرسنه مانده ایم...
هنوزم صحبت زن تمام نشده بود که
درب خانه حضرت داود را زدند و ایشان اجازه ورود دادند
ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کیسه صد دیناری مقابل حضرت گذاشتند
و گفتند اینها را به مستحق بدهید.
حضرت پرسید علت چیست؟
ایشان گفتند که در دریا دچار طوفان و آسیب دیدگی کشتی امان شده بودیم
و خطر غرق شدن بسیار نزدیک بود که در کمال تعجب
ناگهان پرنده ای پارچه ای بزرگ را به طرف ما رها کرد و دیدیم
که شال بزرگی است پس با آن قسمت آسیب دیده را بستیم و نذر کردیم
اگر نجات یافتیم هریک صد دینار به مستحق بدهیم.
حضرت رو به زن گفت خداوند از دریا برای تو هدیه می فرستد و تو اورا ظالم میدانی!
این هزار دینار را بگیرو معاش کن و بدان خداوند بر حال تو بیش از دیگران آگاه هست...